روزی که سانسوریا پا به خانه ام گذاشت صدای آن و اسپاتی فلوم اولین صدایی بود که شنیدم
سانسوریا با گلدان سفالی سفید رنگش مثل خانم های متشخص احساس کردم واقعا خانه ام مهمان آمده است . تا روی فرش گذاشتم صدایی شنیدم : چقدر اینجا شلوغ است !
ابروهایم بالا رفت و اهمیت ندادم . گلدان ها را جابه جا کردم و گلدان سانسوریا را گذاشتم در اتاق گلها , بسیار زیبا و موقر ! مانند خانم های متشخص کم صحبت که احتمال زیاد مدیر هم هستند .
همین که مانده بودم چگونه سلفون فلوم را باز کنم , فلوم گفت : خب با کاتر باز کن !
من هم آنقدر هیجان گلهای تازه رسیده را داشتم که صداها را زیاد جدی نمی گرفتم چون تا آن روز گلها زیاد با من حرف نمی زدند , راستش از روزی که به خدا گلایه کردم من قبلا سبز انگشتی بودم و الان چرا نیستم حداقل گلهای خودم را سبز نگه دارم , دقیقا از همانروز انرژی زیادی روح خسته ام را به تعادل رساند! من هر چه بخواهم خدایم به من می دهد اما چون فراموشکار هستم گاهی یادم می رود دقیقا چه می خواهم و وقتی به تنگ می آیم دعایی از درونم می جوشد و خدای مهربانم نیز سریع برآورده می کند
داستان دختر گم شده در کوچه های شهر
شعر سپید مثل یک ماهی کوچک در آب می خندم
فاخته صدای فاخته و داستانهایش پرنده کوکو
دلنوشت های سبز اینبار داستان گل سانسوریا 1
افسانه فاخته پرنده ای با صدای حزن انگیز داستانک
سانسوریا ,های ,فلوم ,گلدان ,داستان ,زیاد ,داستان گل ,گل سانسوریا ,روزی که ,های متشخص ,خانم های
درباره این سایت